ورود کاربر
جملات تربیتی
يك سخن سودمند كه شنيدنش آرامش بخشد ،بهتر از هزاران بيان است كه از كلمات بي ثمر تشكيل شده باشد
تجربه های یک مربی از لذت و کشف کودکان در بازی ( قسمت اول )
متن زير حاصل مجموعه تجاربي است كه «آذر كتابي» محقق و علاقهمند به آموزش خردسالان در جلسات بازي با كودكان گردآوري كرده است. غالب شركت كنندگان اين جلسات كودكان خردسال بين سنين 5-2 سال بودهاند.
از همان جلسه اول فهميدم كه حتي اگر بهترين برنامههاي بازي را هم با در نظر گرفتن شرايط كودكان (علايق: نيازها و .... ) فراهم كنيم، باز هم ممكن است اتفاقاتي را خود كودكان مطرح كنند كه اگر به آن بيتوجه باشيم شايد ديگر هرگز سراغي از ما نگيرند. كودكان از بازيهاي تكراري و بدون خلاقيت كه از قبل برنامهريزي شده باشد اشباع هستند. در اين ميان گاه فرصتهاي نابي دست ميدهد كه زمينهساز خلق تازهها و شگفتيهاست. با اين انديشه راه را آغاز و آن را ادامه ميدهيم.
تجربه 1
اتاق بازي ما به ابزارهاي چنداني براي بازي مجهز نبود. كوسنهايي در گوشهاي از اتاق چيده شده بود. به اتفاق كودكان آنها را در وسط اتاق ريختيم. كوسنها را پشت سر هم چيديم. قرار شد كودكان به نوبت از روي آنها رد شوند. هنگام رد شدن بايد مراقب ميشدند تا در رودخانه نيفتند و پاهايشان خيس نشود، با دقت عجيبي اين كار را انجام ميدادند. سپس كوسنها را يكي درميان حذف كرديم. قرار بر اين بود كه از روي كوسنها در جاي خالي بپرند و روي كوسن بعد بنشينند. در ادامه بازي با استفاده از يك كوسن به جاي تيوپ شنا در درياچه شنا كردند. آنها حسابي دست و پا ميزدند گاه در درياچه ميافتادند. بايد مراقب ميشديم: واي مواظب باش غرق نشوي، بپر روي تيوپ نجات و ... پس از شنا، سوار ماشين شديم و به شهربازي و پارك رفتيم. حالا بايد سوار اتوبوس ميشديم و برميگشتيم. اين بار كوسنها در نقش صندليهاي اتوبوس ظاهر شدند. جاده پر از دستانداز بود و اتوبوس هم مسافران زبر و زرنگي داشت. آنها بالا و پايين ميپريدند، به چپ و راست خم ميشدند و ....
بچهها پياده شويد، رسيديم... وقت بازي تمام شده بود كودكان همچنان خواهان ادامه آن بودند.
تجربه 2
در اتاق مشغول بازي بوديم. گچ ورآمده روي ديوار توجه يكي از كودكان را به خود جلب كرد، به سرعت به سمت ديوار شتافتم. در فكر كودك چه ميگذرد؟ پرسيدم: اين چيه؟
جواب: خونة مورچه! با ناخن گچ برآمده را در نقاط مختلف ديوار وارسي كرديم با همراهي شبه قصهاي درباره مورچهاي كه در دنبال دانه ميگردد. وارسي كرديم ممكن است اينجا جشن تولد مورچهها باشد و ....
ساير كودكان جذب اين اتفاق شدند كار ادامه يافت. آهاي بچهها ! بهتر است مورچههايي را كه در خانههايشان خوابيدهاند بيدار كنيم. روي ديوار ضرب گرفتم و خواندم: طبل بزرگم خيلي قشنگه و.... كودكان نيز با شادي هر چه تمامتر كار را دنبال ميكردند. ضرب گرفتن روي ديوار تجربهاي بود كه كودكان به تدريج و گام به گام به آن نزديك شده بودند و آنها را غرق در لذت و شادي ميكرد. براي من نيز فرصتي فراهم شده بود تا آموزشي را اعمال كنم. اجسام مختلف صداهاي مختلفي را ايجاد ميكنند .... بخاري خاموش! عجب صداي بلندي داشت. كودكان سراغ ميز دويدند. عجب! صداي ميز جور ديگري است كلي آواز خوانديم و شادي كرديم.
تجربه 3
به اتفاق كودكان قصد ورود به اتاق بازي را داشتيم. سوسك قهوهاي بزرگي به پشت و در حال احتضار افتاده بود. كودكان قدري عقبنشيني كردند. فكري مثل برق جرقه زد. اين سوسك چگونه به كودكان ميآموزد؟
سوسك دست و پاهايش را به عقب و جلو ميكشيد. انگار كه خستگي در ميكرد. توجه كودكان را به حركات سوسك جلب كردم و خود به حركاتي در اقتباس از سوسك پرداختم . كودكان نيز بدون تنفر و ترس شروع به انجام حركات شبيه به حركات سوسك كردند. به ظرافت، دستها را به جلو و پاها را به عقب ميكشيدند و ...
تجربه 4
يكي از كودكان مفتولهاي رنگارنگ و جالبي را با خود آورده بود. حسن اتفاق ماجرا اين بود كه ما هم با كامواهاي درهم و پيچيده مشغول بوديم. مفتولها بسيار كارآيي داشتند و ميتوانستند زمينه خلق اشكال متنوع را براي ما فراهم كنند. مشغول زير و رو كردن و بازي با آنها بودم كه كودكان را گرم كار با كامواهاي مچاله شده يافتم. كودكان نيز مكرر درخواست بازي با من را داشتند ولي علاقهاي براي مفتولها نشان نميدادند. به سمت آنها و كامواها برگشتم نخهايي از كاموا بريدم و رودخانهاي خيالي ساختم. با طرح شبه قصهاي كه قرار بود بچهها در آن زندگي كنند بازي شروع شد. خوب، رودخانه از كوه شرشركنان راه گرفت و آمد تا ما بپريم توي آن و شنا كنيم و بريم و بريم تا به دريا برسيم.
منظره بسيار جذابي بود. جاي شما خالي، كوچولوهاي ما همپاي رودخانه، روي موكت خشك و زبر كف اتاق، خنكاي دلپذير تخيل را شناكنان ميآزمودند و لذت ميبردند. دقايقي طولاني در رودخانه شنا ميكردند و به جلو ميرفتند. به دريا نيز رسيدند. نخها بارها و بارها ميتوانستند تجارب فراواني را براي بازي در اختيار ما قرار بدهند و خواهند داد. فقط كافي است چنين بخواهيم.
تجربه 5
اين بار به اتفاق كودكان، ساعاتي را در يك پارك گذرانديم. كفشهايمان را درآورديم تا چمنها پاهايمان را غلغلك بدهند. كودكان با نشاط فراوان و به سرعت كفش و جورابهايشان را درميآوردند و روي چمن ميدويدند.
بچهها چمن پاي مرا غلغلك ميدهد. آيا پاي شما هم غلغلكش ميآيد؟
يكي از كودكان: پاي من مي خارد.
من: پاي مرا ناز ميكند، پاي شما رو چي؟
كودك ديگر: درسته و ...
حالا قرار است هركس براي خودش درختي انتخاب كند و با او حرف بزند و سپس براي بقيه تعريف كند كه به درخت چه گفته است.
كودكان:
درخت ميگويد: گنجشكها روي شاخههاي من مينشينند. ولي چون بچهاي به آنها سنگ زده، حالا ديگر پيش من نميآيند.
درخت مي گويد: من اينجا هستم. تو بازيت رو بكن، بعد بيا پيش من.
از كودكان خواسته شد تا رقص برگها را تقليد كنند. آنها ماهرانه رقص برگ را تمرين ميكردند. انگار آن روز طبيعت در كمال خود جلوی روي ما بود.
كودك و طبيعت، هر دو زيبا بودند. به نظر شما اين طور نيست؟
- 5648 بازدید
تشکر
واقعا تجارب جذاب و زیبایی بود . با خواندن این مطالب آدم برای کار با کودکان به شوق و ذوق می آید.
موفق باشید
ارسال کردن دیدگاه جدید