ورود کاربر

جملات تربیتی

دوشيزگان اين قرن مجيد بايد نهايت اطلاع از علوم و معارف و صنايع و بدايع اين قرن عظيم ،داشته باشندتا به تربيت اطفال پردازند و كودكان خويش را از صغر سن تربيت به كمال نمايند.

داستلن سفر پر ماجرای من از نطفه تا تولد - قسمت اول

 

من اينجا هستم

آپارتمان يك خوابه جهت اجاره- خانه‌اي كوچك و نقلي، بسيار زيبا، راحت، با تمام وسايل زندگي اجاره داده مي‌شود. مدت اجاره 9 ماه است.                                    

جنين: من اينجا هستم، منو مي‌بيني؟ صاحبخانه آدم خوبيه و حسابي با من راه اومده. من 5-4 هفته است كه به اين خونه اسباب كشي كردم، روزهاي اول كارم زياد بود. خُب هركس به خونة جديدي اسباب‌كشي كنه همينطوره. تازه سروكله زدن با صاحبخونه خيلي سخت بود، اينكه مستأجر يك نفر باشه يا 6 نفر؟ مرد باشه يا زن؟ ....

خانه بي‌اندازه راحت و بزرگه، آنقدر بزرگه كه اصلاً نمي‌دونم با اين همه‌جا چه‌كار بكنم؟ آخه مي‌دوني قد من فقط 9-8 ميل‌متر بيشتر نيست. تازه اونم وقتي كلك مي‌زنم و روي پنجه‌هاي پاهام مي‌ايستم.

يواش يواش دارم «من» مي‌شم

واقعاً خنده داره. بعد از اون همه سروكَلِهْ زدن، دويدن، اسباب كشي من به اين خونه و با گذشت يك ماه، تازه صاحبخونه‌ام پيش دكتر رفته تا از وجود من مطمئن بشه. يعني در اين مدت نمي‌دونسته كه من هستم يا نه؟

خانم دكتر از صاحبخونه‌ام سه نمونه خون گرفت تا اونو آزمايش كنه، و از گروه خون و RH خون او با خبربشه. بعد نوبت آزمايش ادرار بود. او مي‌خواست مطمئن شه كه صاحبخونه‌ام قند خون و آلبومين و بيماري ديگه‌اي داره يا نه. در همون حال كه اين كارها رو انجام مي‌داد، به او سفارش كرد كه هيچ داروئي رو بدون مشورت او نخوره و ماهي يكبار به دكتر مراجعه كنه تا دستورهاي لازم رو به او بده. در اين مدت، من هي داد مي‌كشيدم كه: «من اينجا هستم!» ولي انگار صداي منو نمي‌شنيدند بالاخره مثل اينكه صداي منو شنيدند. خانم دكتر لُپ صاحبخونه‌ام رو نوازشي كرد و به او لبخند زد و گفت: «مبارك باشه! مستأجر شما سرحال و راحت تو خونه‌اش نشسته!»

منم خيالم راحت شد و دست از داد و هوار برداشتم. حالا وجود منو بهتر باور كردن و سكونت من تو اين خونه جنبة قانوني پيدا كرده. حتي شوهر صابخونه هم فهميده كه من اينجا هستم. وقتي اون آقا به خونه اومد، صاحبخونه‌ام دست در گردنش انداخت، به او لبخند زد و گفت: «مي‌دوني! ما يك مهمون داريم!»

و با دست به خونه من اشاره كرد. مرد هم خوشحال شد و صاحبخونه منو بوسيد. آخه مي‌دونيد؟ اينا اولين باره كه مستأجري رو به خونه‌شون آوردن. به همين دليل نمي‌دونند كه چه كارهايي بايد انجام بدن.

مكالمه كوتاه مادر و پدر

مادر: خيلي خوشحالم تو چطور؟         

  پدر: منهم خيلي خوشحال و هيجان زده‌ام.

مادر: نمي‌دونم بايد چكار كنم، از كجا شروع كنم و چه چيزايي رو در نظر بگيرم.

پدر: من كه حسابي دست و پامو گم كردم و منم بدتر از تو اصلاً نمي‌دونم چكار بايد بكنم فقط اينو مي‌دونم كه «خيلي خوشحالم و حالا بايد از دو نفر مراقبت بكنم.»

امروز تصميم مهمي گرفتم. مي‌خوام از اين به بعد صاحبخونه‌ام رو «مامان» صدا كنم، اول مونده بودم كه اونو مامان صدا بزنم يا «بابا» ، بعد نمي‌دونم چي شد كه حس كردم «مامان» بهتره. بله اون مادر منه شكي هم ندارم، به علاوه يك تصميم ديگه هم گرفتم. مي‌خوام شوهر صاحبخونه رو هم بابا صدا بزنم البته با «بابا» كمتر كار دارم ولي به هرحال اون پدر منه .....

مي‌دونيد، يك چيزي مي‌خوام بهتون بگم «يواشكي» .... !

مامانم كارهاي عجيب و غريبي انجام مي‌ده كه من سردرنمي‌آرم. اوّلاً (اول آ آ) تند و تند اينور، انور مي‌دويد، انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده، بعداً (بعدها) كه حدس مي‌زد، كسي به خونه‌ش اسباب‌كشي كرده، با دست روي شكمش فشار مي‌داد. نمي‌دونم دنبال چي مي‌گشت، ولي هرچي بود، كار اون باعث ترس من مي‌شد. يه هو حس مي‌كردم ديوارهاي خونه، مي‌خواد روسَرَم خراب شه. بعد كم كم عادت كردم. وقتي خانم دكتر به او خبرداد كه من مستأجرش هستم، تمام روز جلو آينه وامي‌ستاد و خودش رو نگاه مي‌كرد. فكر مي‌كرد من به ديوارهاي خونه هجوم آوردم و اونو هُل مي‌دَم. اون نمي‌دونست كه خونه براي من خيلي بزرگ و جاداره و احتياجي به هل دادن ديوار ندارم.

وزنِ من: 3 گرم:

فكر مي‌كنم، اومدن من به اين خونه، مامانمو دچار مشكل كرده، تا مي‌خوانم تكون بخورم، حالش خراب مي‌شه و حالت تهوع پيدا مي‌كنه، به خاطر همين گريه مي‌كنه، چند دقيقه بعد از خوشحالي شروع مي‌كنه به رقصيدن، ولي در حال خوشحالي و رقصيدن هم باز حالت تهوع پيدا مي‌كنه و قدري ناراحت ميشه! بعد احساس خستگي مي‌كنه و دلش مي‌خواد بخوابه.

دكتر به مامانم گفت: دكتر: «حالت تهوعي كه صبحها، مخصوصاً موقع بيدارشدن از خواب به تو دست مي‌ده بخاطر تغييراتيه كه در گردش خون تو اتفاق افتاده همين تغييرات باعث سرگيجه و حالت تهوع مي‌شه حالت خستگي هم طبيعيه و نبايد از اون بترسي ...»

- من تو اين ميونه موندم كه چيكار كنم؟ چون رفتار مامانم منطقي نيست ! ! ! .... من سعي مي‌كنم آرُوم باشم و اونو درك كنم ولي اون بازهم نامتعادله بي‌هيچ دليلي گريه مي‌كنه و بي‌مقدمه مي‌خنده ... كاش او مَنو درك مي‌كرد و مواظبم بود.

مامانم ميگه:         

«از وقتي سروكله اين كوچولو پيدا شده خيلي چيزها تغيير كرده ...»

نوزاد يا جنين: اون راست ميگه (با حالت خنده شيطنت‌آميز و آهسته) اون مجبوره زود به زود «ادرار كنه» يه وقتايي هم سينه‌ش درد مي‌گيره. هي مجبور مي‌شه به دكتر زنگ بزنه. دكتر بهش گفت: «زود، زود ادرار كردن تو به خاطر فشاريه كه به مثانه‌ت وارد مي‌شه. احساس فشار و دردي كه توسينه‌هات مي‌كني به خاطر بزرگ شدن غده‌هاي سازنده شير هست. تغيير رنگ نوك سينه‌ها هم طبيعيه....! نبايد نگران شي. تو اين مدت اگه لكه‌اي تو صورتت باشه پررنگ‌تر مي‌شه كه باز اينم طبيعيه ...

بابا وقتي اينارو مي‌شنوه به مامان مي‌گه:

«ديدي گفتم! نبايد نگران باشي ! اين قدر بي‌قرار نباش. آرامش خودت رو حفظ كن! تو اولين نفري نيستي كه با يك كوچولو اين طرف و اون طرف مي‌ري! بايد مواظب باشي.»

اينم از آقاي بابا! دست شما درد نكنه، بابا جان ! خٌب .

- هرچي مي‌خوايد بگيد، بگيد. ولي اينو بدونيد كه حالا قد من پنج سانتي‌متره (مرته) و وَزنَم 3 گرمه! تازه من دو ماهه كه مهمون شمام. تو اين مدّت‌ام قدّم چند ميليون برابر شد، اون وقت مي‌گيد كوچولو! كوچولو! ....

الهي الهي حمد و ثنا تراسزاست كه اين امة موقنة خاضعت را مشمول الطاف يزدان و موهبت سبحان فرمودي. كنيز آستانت به كمال تضرّع و ابتهال به ساحت قدست متوجه. توئي آن كريمي كه بنده درگاهت را به ملكوت ابهايت هدايت نمودي و به اصغاء نداي اعلايت در عالم ممكنات مخصّص داشتي و به مشاهده علائم مُدلّه بر ظهور فتوحات جليله باهره و غلبه قاهره سلطنت بر جميع كائنات مؤيّد نمودي. اي خداي من سبزه نوخيز باغ عنايتت را كه در عالم رحم دارم به درگاهت مي‌سپارم تا در ملكوتت طفلي رحماني لايق ذكر و ثناي يزداني و مستوجب تمجيد سبحاني و مستحقّ الطاف و فضل صمداني گردد و در ظلّ تعاليم ربانيه‌ات نشو و نما نمايد.

توئي بخشنده و مهربان و توئي خداوند عظيم‌الاحسان.                        

 

- به به ! چقدر راحت لالا كردم، توي خونه‌ام چقده خوب آروم بودم، نمي‌دونم يه جور ديگه بودم. مثل اينكه تو خونه‌ام شناور شده بودم.....

مامانم با صداي ملايم و قشنگ برام خوند ولي با حرف‌زدنهاي معموليش فرق داشت برام خيلي حالت خوبي بود ... بايد يه جوري بهش بگم برام بخونه نمي‌دونم فكر كنم ببينم چه‌جوري مي‌تونم بهش بگم.

پوم، تاك ! پوم، تاك !

- هيس! ساكت! لطفاً يه لحظه ساكت باش، بله گوش كن! فوق‌العاده است! مي‌شنوي مامان؟ يه كمي آروم بگير و گوش كن، منم آروم مي‌شينم، خدا كنه تموم دنيا هم آروم بگيرن.          

اونوقت تو مي‌توني صداي قلب منو بشنوي ! !

واي واي ... تا حالا نمي‌دونستم كه منم قلب دارم، تا اينكه يه دفعه صدائي شنيدم: پوم، تاك! دوباره گوش دادم و گفتم: «اين ديگه صداي چيه؟» بعد ديدم يه چيزي تو سينه‌ام مي‌تپه و ضربه مي‌زنه، فهميدم كه اين قلب منه، اون پوم، تاك هم صداي قلب منه، خيلي جالبه (... با هيجان و خنده) يك كوچولو، با يك قلب كوچولوي كوچولو!

! ! !يه چيز ديگه كه بايد بفهمم، اينه كه راستي من پسرم يا دختر؟ 

 ادامه دارد

مترجم سایت تعلیم و تربیت

صفا

 

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.
  • تگ های مجاز : <a> <em> <strong> <cite> <code> <ul> <ol> <li> <dl> <dt> <dd>
  • خطوط و پاراگرافها به صورت اتوماتیک جدا سازی می شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی

سیستم امنیتی
این سیستم امنیتی برای دفع کامنت های اسپم است.
Image CAPTCHA
حروفی را که در تصویر می بینید را تایپ کنید.