ورود کاربر
جملات تربیتی
مسئله ايتام بسيار اهميت دارد .ايتام را بايد نهايت نوازش نمود و پرورش داد و تعليم كرد و تربيت نمود.
وعدهی ملاقات
در آن خیابان دور شهر، در کنارهای نسبتاً ناشناس وعدهی ملاقات داشتند. سیماها نورین و اقدام پولادین و ارواح آهنین. آنجا مکان دیدار بود تا با آبیاری شجرهی نشاط و امید و تحرّک، در چشمان و قلبها و اقدام یکدیگر، راه به سوی هدفی دیگر سپرند. و آنجا یکدیگر را دیدند؛ دریاها آرامش و عشق با یک کلام « سلام» بر هم تموّج کرد؛ و آسمانها امید و اطمینان با یک عبارت «الله ابهی»، بر هم تبسّم نمود؛ و دنیاها سرور و نشاط تنها با یک لبخند با هم درآمیخت. در گوشهی شهر مراقب، که گویی هر شیئی از آن، چشمی پنهان از ارواح پلیدیان بود جهت کشف و اخذ مؤمنان و خادمان، و در بحبوحهی استیلای بلایا، آن صخرههای صماء، منشعب از کوههای رفیع استقامت و استغناء، وعدهی دیدار داشتند. با برق چشمان و نور پیشانی بر هم درود گفتند و پس از گفتگویی سریع، راه به سوی هدفی دیگر سپردند؛ و این حقیر هم مفتخر به همراهی دو تن از آنان بود. شهر شلوغ بود و خیابانها پرازدحام و پیادهروها سرشار از انسان؛ چقدر آدم و ماشین و جنب و جوش! و از درون ترافیکی متراکم، پراید کوچک حامل سه مرد، راه میجست و پیش میرفت، یکی ناظری مفتخر و آن دو دیگر خادمانی مقتدر، که بسی دلهایشان مطمئن، ارواحشان مقتدر، و اقدامشان مستحکم مینمود. صحبت ثابتِ روی لبهایشان، برق درخشان عمق چشمانشان، و نور تابندهی جبینهایشان، انگار روزنههایی بودند بازگشته به عمق مدنیّت روحانی عظیم فرداها؛ و مجراهایی بودند متّصل به منبع لایزال انرژیهای بیکران حضرت بهاءالله. خوب معلوم بود که در اعراض تودههای مسخ شده، و در استیلای بلایای بیوقفه، یک چیز لحظه به لحظه رخ میگشود، و آن جوشش و رویش ارکان مدنیّت بدیعهی الهیّه بود؛ حقیقتی که هر لحظه از هیاکل آن رادمردان میدان شجاعت و استقامت و خدمت، به خوبی محسوس بود.
من آنها را دیدم که در شلوغی غفلت آلود طهرانیان، با گامهای آهنین خود آیههای اطمینان مینشاندند و در معرکهی احاطهی عذاب و همهمهی استیلای عدوان، با دستهای مستحکم خود، شجرههای وفا میکاشتند. نه، در ازدحام و هیاهوی عظیم شهر، به سبب قلت تعداد، هیچ تردیدی در دل نداشتند؛ قدرت هزاران جان در وجه هر یک نمایان بود و اطمینان میلیونها روح در چشم هر یک مشهود بود. پیروزی در پرواز عقابهای عشق محسوس بود؛ آن پرندگان دورپرواز آسمانهای ایمان و عمل.
رنگ عدم بر رخسارهی نیم رنگ شهر معلوم بود و نیز در تکاپوی حرصآمیز آدمیانش و در تاخت و تاز ترحمانگیز ماشینهایش. از ابر سیاه دودآلود که گویی از بطن سیاه و چرکین ساکنانش نشأت گرفته بود، رگبارهای مرگ میبارید. گردههای سیاه ستم، بر سر و روی طهران، شهر محبوب عالمیان نشسته بود، و رنگ عدم از بر و بالایش به چشم میخورد. میبایست نباشد این شکل شهر؛ ارادهی غالبهی محیطهی بهاءالله مُنجی چنین تعلق گرفته است. میبایست نباشد این نمود شهری که دیوارهایش بسی یادگارهای ظلم به دل دارند و ساختمانهایش بسیار سازههای ستم در خود گرفتهاند؛ شهری که در کنج پستوهای خلوت زندانهایش ابدان لطیف عاشقان حضرت موعود را میسوزانند؛ شهری که در سلولهای سرد ستمگرانش هیاکل محبّان حضرت محبوب را میافکنند؛ شهری که دعای هر سحرگاه حاکمانش، صدای رسای تیرباران بوده است، و مناجات هر شامگاه مدیرانش، آوای جوخههای مرگریزان؛ شهری کههالههای حزن خونرنگ، تار و پودش را فراگرفته است، و قصّههای پرغصّهی اندوه، در هر کوی و برزنش تکرار گشته است. و در این نمود غربت و غم که بر شهر محبوب عالم چیره بود، مردانی چنگزده به ستونهای افراشتهی نور، که سر به ملکوت ابهی میگشود، افروخته از شعلههای نار موقده، در هر تلاش و تقلایشان در سطح شهر، سنگ پایههای کاخ رفیع بهجت را مینهادند و تک نتهای سمفونی بدیع سرور را مینوشتند.
آری، طهران، ای موطن جمال جانان، ای مولد مهر خروشان، حزن، این تراویدهی ارواح خبیثان، این ثمرهی افکار و اعمال ابلیسیان، این رنگ زرد غم افزای که بر هیکل مثله شدهات نشسته است، طبق وعدهی محکمهی حضرتش از سیمایت زدوده خواهد شد. قطعاً چنین خواهد شد، زیرا که دارند میسازند، مؤمن و مقتدر و مطمئن، آن رادمردان پولادپا، وسیلهی انفجار نور را بر عرصهی تاریک و خستهات؛ دارند میسازند آن ارواح مبتهج و افکار مقتدر، دستگاه بدیع نورباران را؛ و فرداست نزدیک و قریب که برافروزد از درونت نور فریبندهی فرح و سرور و بر جهد از قلبت خورشید متلؤلؤ نشاط و فرایت گیرد نیز از برون، امواج قوی ابتهاج، منشعب از مشیّت خلاق ذوالجلال. روزی نه چندان دور، قوای عظیمهی جاریهای که قلم مهیمن ومقتدر بهاءالله مسلّی، در پس سدهای ستبر ستم، پنهان نموده است، با اشارهی سرانگشت رحمتش به سویت سیلاب خواهد شد و فرایت خواهد گرفت سفینههای سرور الهی که از فضاهای فرحناک عشق ابهایی فرود آمدهاند و اخذت خواهند کرد قبایل ملایک، شادمان و پایکوبان، لبهایشان در ثنای محبوب سروردخوانان، و دلهایشان در ستایش موعود ثناگویان.
بلی، بهاءالله با شکوه وعده فرموده است که بر تو تجلی کند و پرتوهای رنگین رحمتش را بر فضایت جلوهگر سازد، و فروزش خورشید فرح را در جانت جاری سازد، تا ببینند تمامی چشمان حتی ظاهربین، تا بشناسند افکار حتی معاندین، حلول اقتدار نشاط انگیزش را. آری، از درونت دَوَران خواهد کرد و فراخواهد آمد قوّهی قدسیّهی خلاقهی عظمیمهی او، به سان ستون سپید رنگ اقتدار که ریشه گرفته است بر ارواح مؤمنان؛ و من اکنون دیدم تصویرش را در چشمان پرفروغ آن مردان و در پیشانی پرنشاط آن عاشقان. بلی ای طهران، روزی سرور از طپشهای قلب قادرت، همراه امواج عظیم اقتدار، چونان سیلابهای پرخروش فروریزنده از قلّهی کوهستانی رفیع، از فضای فرخندهات، بر سیمای غمگین گیتی جاری خواهد شد و این نمودههای نحوست و زشتی که بر و بالا و کنج و کرانت را در استیلا آوردهاند، و این ساختمانها و خیابانهای معوجّ که یادگار روزگار تیرگیند، و زندانهایت با آن همه نشانههای رذالت دیوسیرتان، و کنج پستوهای شکنجهگاههایت با آن همه نمودهای ارواح ابلیسان، و کوچه و برزنهایت با آن همه علامات ضربهی چکمههای خونخوران، تماماً تغییر خواهد کرد و به کلی تبدیل خواهد یافت؛ و ارض طا، آن مدینهی موصوف قلم کبریا، آن طلوعگاه شایستهی شمس بهاء، آن که زیبندهی نام نامی حضرت کبریا است؛ آن که موجود در قلوب بندگان جمال ابهی است؛ شهری در خور مولد مبهّای موعود، و حامل مایههای فرح بخش وجود، از درون این خاک مفلوک سر بر افلاک خواهد کشید.
و در آن کرانهی شهر، در آن خیابان ظاهراً خلوت، وعده دیدار داشتند راد مردانی از تبار پاک نیاکان، و پولادپایانی از قبیلهی قدرتمند پدران؛ وعدهی ملاقات داشتند در روزی که هر شیئ اطراف شهر، همچون چشمان تعقیبگر پاسداری جرّار، به آنها نظاره میکرد؛ روزی که باران بلایا بیوقفه فرومی بارید؛ و طوفان رزایا بیتعطیل میوزید؛ زمانی که زندانهای شهر به میمنت حضور مؤمنان همه زمزمهی زندگی داشتند و سلولهایش به برکت وجود مخلصان همه آواز آزادگی میخواندند. در آن روز، من دیدم که با لبخند روحانی رخسار، و برق بیقرار چشمها، و عزم پایدار پاها، و قدرت نمودار دستها، و نور روشن پیشانی، با هم ملاقات کردند و پس از مشورتی کوتاه، سریع و چالاک و پرامید، ره به سوی مکانی دیگر پیمودند. من با چشمان خود دیدم که میساختد آن سخت کوشان خدمتگزار، سنگ پایههای بدعت را در هیاهوی پرغفلت طهران، در فراموشی و خاموشیش، و میچیدند در جوار هم، تک خشتهای کاخ رفیع مدنیّت عظیم روحانی حضرت بهاءالله را.
سرود
- 3268 بازدید
آخرین مطالب سایت
كليات
کودکان استثنائی
رشد و بالندگی
تفریح و سرگرمی
تازه های تربیتی
تمام حقوق سایت برای سایت تعلیم و تربیت محفوظ است.
www.talimvatarbiat.org
ارسال کردن دیدگاه جدید