ورود کاربر
جملات تربیتی
ارجح آن است كه اين تربيت در كانون عائله و بدست مادران صورت گيرد نه آنكه اطفال به پرورشگاهها سپرده شوند
در جستجوی شادمانی
دکتر خلیل خاوری
اگر واقعاً شادمان نیستید، اگر به راستی خوشبختی را احساس نمیکنید، شاید کارها را درست انجام نمیدهید. اندکی بایستید و پیرامون خویش را نگاهی بیندازید و قدری کژیها را راستی بخشید. شادمانی حقّی است که در زمان زاده شدن به ما ارزانی شده است؛ باید آن بخش از وجود خویشتن را بجوییم و بیابیم؛ بخشی که غالباً ندیده میگیریم و میگذاریم تا بپژمرد و بمیرد – یعنی معنویت. با استفاده از هوشمندی روحانی خویش، هر یک از ما میتوانیم زندگی خویش را قرین شادمانی افزونتر و خشنودی بیشتر سازیم. این کتاب میتواند به شما کمک کند گنجینه روحانیت خویش را با نگاهی به جاهای درست و پیروی از بعضی کارهای ساده بیابید. بگذارید تا داستانی را از برای شما بازگویم.
در میان گروهی از کلبههای سنگی در کوههای آسیای مرکزی، شامگاهان، در سرمای پاییزی، در شبی محروم از نور ماه شعلههای آتش رقصی تماشایی داشتند. روستاییان، گِرد آتش جمع شده، کودکان خویش را به سوی خود میکشیدند تا کودکان از گرمای تن پدر یا مادر نیز بهرهای ببرند. همه، با دیدگانی منتظر، چشم به قصّهگو دوخته بودند. آن مرد کهنسال، با حالتی جادویی، آکنده از قصّهها بود؛ گاه میخنداند و گاه به گریه وا میداشت. این دفعه داستانش را اینگونه آغاز کرد:
امشب، میخواهم داستان دکانداری را برایتان تعریف کنیم که، سالها قبل، خیلی پیش از این، با همسرش در روستایی زندگی میکرد. زمانی شنیدم که بیماری بر جسمش غلبه کرده و در صدد ترک این جهان است و راهی جهان جاودان. پس به دیدارش شتافتم. در آن زمان خیلی پیر بود؛ حتّی پیرتر از من که شما میبینید. وارد کلبۀ یک اطاقهاش شدم. او را دیدم که کنار دیوار گِلی، درست روبروی در، روی پتویی دراز کشیده بود. پتوی دیگری رویش انداخته بودند. در نور کمسوی چراغ نفتی، توانستم چهرهء نزار و تکیدهء پیرمرد را ببینم که ریش سفید بلندی آن را پوشانده بود. در کنارش، همسرش، زنی لاغر و فرتوت، نشسته بود. حتّی در آن نور کمسوی درون کلبه میتوانستم چهرههای نورانی آنها را ببینم که با روشنایی باشکوهی میدرخشید؛ قبلاً چنین نورانیتی را هرگز ندیده بودم. پنداری دو فرشته بودند، امّا سالخورده. در سمت چپ پیرزن، بخاری دیواری قرار داشت و روی آن کتریای که از دود سیاه شده بود؛ آب کتری جوش آمده و بخارش به هوا بر میخاست؛ مرد و همسرش مرا به نشستن و نوشیدن استکانی چای دعوت کردند. در سمت راست زن، دری قرار داشت که به مغازهء آنها باز میشد. در کنار این در دو چمدان بود که، حدس زدم، لباسها و اندک اشیائی را که داشتند در آن نگه میداشتند. درست بالای چمدانها دو طاقچه گِلی دیده میشد که درون دیوار کَنده شده بود. آینهای، چراغی که اطاق را روشن میکرد و چند قلم اشیاء شخصی روی طاقچهها قرار داشت. سه تُنگ، شش بشقاب، پنج لیوان چایخوری با نعلبکی و برخی وسایل آشپزخانه نیز دیده میشد که مرتّب روی چمدان گذاشته شده بود. اینها تمام آن چیزی بود که میشد در اطاق دید.
موقعی که زن سالخورده کتری را از روی آتش برداشت، شعلهها به نظر میرسید به رقص در آمدند. احساس کردم که حتّی آتش هم از دیدن آن زن عزیز به شعف میآمد.
به آنها گفتم، "من وقایعنویس روستایم و از بهر همین بدینجا آمدم تا با شما دو نفر سخنی بگویم و سخنی بشنوم. همه از شنیدن خبر بیماریات اندوهگین شدند. احساس میکنیم بودنت با ما چندان به درازا نخواهد کشید و باید که شرح زندگانیات را از زبان خودت بشنویم و بنویسیم."
هیچیک از آنها تمایلی نشان ندادند که دربارهء خویش سخنی بگویند. پافشاری کردم و از درِ اصرار در آمدم تا که از زبانشان سخنی جاری شود.
دکّاندار یتیم بود و در کودکی مادربزرگش سرپرستیاش کرده و تر و خشکش کرده بود؛ آن هم در همین اطاق که من به دیدارشان آمدم. چنین به خاطرش آمد که، "همین که توانستم راه بروم و چیزی را ببرم یا که بیاورم، مادربزرگ کارهایی را به من داد که انجام دهم – آن جارو را برایش بیاورم، جوجه را از اطاق بیرون برانم، این را بدان خانهء همسایه ببرم و از این قبیل کارها. زندگی در این روستا سخت بود، هنوز هم هست. زمین چندان بارور نیست، آب هم که کمبودش غوغا میکند؛ زمستانها سخت و تابستانها بد جوری گرم است؛ پنداری جهنّم است. خودت بهتر میدانی از من. برای زنده ماندن باید کار کرد؛ سخت باید کار کرد. حتّی آن هم تضمینی نیست که زندگیات دوام داشته باشد. محصولات بر زمین میریزند و بزهایت میمیرند؛ آن هم از بیماری، یا که شاید از گرسنگی؛ میوهها را نیز که سرما میزند و نابود میکند.
"وقتی هنوز خیلی کوچک بودم، مادربزرگ به من گفت که سه بزمان را، همراه با ده – دوازده بز دیگر که از آنِ روستاییان بود برای چریدن ببرم. روزهایم را از پیش از طلوع خورشید تا بعد از غروبش در تپهها به مراقبت از بزها سپری میکردم. آن بزهای کلّهشق را به خطّ کردن و از شیطنت باز داشتن کار شاقّی بود؛ واقعاً سخت بود. خوشبختانه سگی داشتم. نمیدانم که اگر او را نداشتم که به من کمک کند و مرا همراهی کند چه میتوانستم کرد. هر شام که به خانه باز میگشتم آنقدر خسته بودم که نزدیک بود بیفتم و دراز کشیده بیهوش شوم. امّا مادربزرگ هنوز هم کارهایی داشت که برایش انجام دهم. خود او به نظر میرسید هرگز استراحت نمیکند. او همیشه کاری برای انجام دادن داشت. همیشه مشغول انجام دادن کاری بود، زیرا کار زیادی بود که میبایست انجام میشد. به من میگفت، "این تُنگ شیر را ببر به آن خانهء آخر توی کوچه" یا "این کیسه گندم را ببر برای آنهایی که در خانهء دوم سمت چپ باغ سیب زندگی میکنند."
"چندان طول نکشید که تمام روزم را به مراقبت از بزها میگذراندم و نیمی از شب را هم به انجام دادن خرده فرمایشها مشغول بودم. وقتی برخی از کسانی که مادربزرگ چیزی برایشان میفرستاد شروع کردند به دادن چیزهایی به من که در بازگشت برای مادربزرگ ببرم، زندگی واقعاً نفرتانگیز شد. زیرا این دیگر کار اضافه برای من بود. مادربزرگ غالباً بلافاصله مرا به این طرف و آن طرف میفرستاد تا این چیزهای اضافه را برای برخی مردم نیازمند دیگر ببرم. بشکهء کوچک کره، اندکی پنیر، قطعهای گوشت، مقدار میوۀ خشک شده یا غلّه از جمله چیزهایی بودند که مردم به ما میدادند.
"بعد از مدّتی کنار گوشم اگر توپ در میکردند نمیتوانست مرا بیدار کند که بزها را به مزرعه ببرم. نمیتوانستم تمام روز را دنبال بزها بدوم، و نیمی از شب را به اجرای خرده فرمایشها بپردازم، و خواب کامل نداشته باشم؛ بنابراین، کس دیگری به مراقبت از بزها پرداخت و دستیار تمام وقت مادربزرگ شد. تدریجاً، کارهای مادربزرگ توسعه یافت. مردم بیشتر و بیشتری چیزهای کوچک و خرده ریزههایی را که نیاز داشتند دریافت میکردند و وقتی اندک چیز اضافهای داشتند، آن را برای او میفرستادند."
دکاندار از سخن باز ایستاد و جرعهای چای نوشید. از این کار ساده لبانش لرزیدند. خواهش کردم به سخنش ادامه دهد.
"مادربزرگ بسیاری چیزها به من آموخت، امّا نه به گفتار، بلکه با کارهایی که انجام میداد و نحوهء زندگی کردنش. همیشه چشم به راه آخر شب بودم، زیرا پایان روزهای دراز من بود و مادربزرگ در کنارم مینشست، خواندن را به من یاد میداد و از فرزانگیاش درسها میآموخت. نه این که خیلی حرف بزند، بلکه با کاری که انجام میداد. همیشه شاد بود، حتّی آن شبهایی که آخرین لقمهء نانمان را به خانوادهای داده بود که بدان نیاز داشت و ما دو نفر مجبور بودیم به کاسهای سوپ برای شام بسازیم. یک مرتبه از او پرسیدم، "مادربزرگ، چطوره که شما همیشه شادین؟ این همه کار میکنین، با این حال هیچ چی ندارین." هرگز جوابی را که به من داد فراموش نمیکنم: "شادی و خوشبختی فقط در به دست آوردن آنچه که میخواهی نیست؛ بلکه در خواستن آن چیزی است که به دست میآوری یا داری. من آنچه را که دارم میخواهم. مهر خدا در دلم هست و محبّت تو و روستایی پر از مردمی که برای من این امکان را فراهم میکنن که آنطور که میخواهم زندگی کنم." بگذارید نکتهء دیگری دربارهء مادربزرگم بگویم. هرگز او را در حالت خواب ندیدم. همیشه درست همین جا که من دراز کشیدهام، مدّتها بعد از آن که من به خواب رفته بودم، به بسترش میرفت. هر صبح، با نغمهء سرودهای آرامش بخش و زمزمهء دعاهایش بیدار میشدم. پرسیدم، "شما هیچ وقت نمیخوابین، مادربزرگ؟" لبخندی زد و گفت، "خیلی کار هست که باید انجام بشه، امّا وقت زیادی نیست. گذراندن یک سوم زندگی در بیکاری و بطالت که فایدهای نداره. من آنقدر میخوابم که بتونم کاری را که میخوام انجام بدم. همین کافیه."
"یک روز صبح بیدار شدم و مادربزرگ هنوز خواب بود. ستونی از نور خورشید از پنجره میتابید و چهرهء مهربار و دوست داشتنیاش را روشن میکرد. لبخند زیبایی بر لب داشت. تصوّر کردم که در رؤیا به سر میبرد؛ رؤیای زیبایی که آن لبخند را بر لبانش ظاهر ساخته است. آهسته، با نوک پا، از اطاق بیرون رفتم که مزاحم خوابش نشوم و به کارهای روزانهام مشغول شدم. یک ساعت گذشت و خبری از مادربزرگ نشد. قبلاً هرگز چنین اتّفاقی نیفتاده بود. به داخل اطاق سَرَک کشیدم. ابداً تکان نخورده بود و لبخند هنوز روی صورت زیبایش خودنمایی میکرد. او مرده بود."
در این موقع اشکها گونههای چروکیدهء آن مرد کهنسال را طیّ کردند و راهی زمین شدند. همسرش دست دراز کرد و دست او را در دست گرفت؛ چشمان او نیز مملو از اشک بود. آرام ماندم و بیهوده سعی کردم اشکهایم را بازپس فرستم. سکوتی طولانی برقرار شد و سپس مرد دکّاندار دیگربار آغاز به سخن کرد.
"مادربزرگ را زیر درخت بلند لرزان سپیداری، در قبرستان، به خاک سپردیم. درخت مانند مادربزرگ است؛ هرگز از حرکت باز نمیایستد؛ هرگز آرامی ندارد؛ همیشه حرکت میکند، حتّی زمانی که به نظر میآید که نسیم هم نمیوزد. این مادربزرگ بود. او همیشه در حال حرکت بود. همیشه کار خوبی انجام میداد. همیشه برای دیگران. تمامی روستا برای مراسم تدفین او حضور پیدا کردند. خیلیها هم از روستاهای دوردست آمدند. همه از فقدانش گریستند و دعا کردند. این حالت مرا به یاد یکی دیگر از حرفهای او انداخت که میگفت، "طوری باش که مردمی که از تولّدت شادمان شدند و شادی کردند در موقع مرگت اشک بریزند و اندوهگین شوند." البتّه من که نبودم ببینم مردم برای تولّدش شادی کرده باشند. امّا مسلّماً دیدم که همه موقع مرگش گریه کردند. زندگی باید ادامه مییافت. من به تنهایی، مدّتی کوتاه، کار مادربزرگ را ادامه دادم تا آن که با همین همسرم ازدواج کردم.
"همسرم را از کودکی میشناختم. خیلی متفاوت به نظر میرسید. حتّی موقعی که دخترکی کوچک بود، اسباببازیهایش را رها میکرد و میدوید تا به زنان سالمندی که زیر وزن سنگین کوزهء آب یا سبد هیزم تلاش میکردند و سختی میکشیدند کمک کند. بار آنها را میگرفت و برایشان حمل میکرد – بعد، جست و خیز کنان دور میشد؛ هرگز نمیایستاد که حبّهای قند یا دانهای میوه به او بدهند. احساس میکردم خدا مادربزرگم را به ملکوت دیگرش برد و همسرم را به من داد تا کاری را که مادربزرگ اینجا شروع کرده بود ادامه دهد."
آن زوج عزیز نگاهی به یکدیگر انداختند و در حالی که لبخندی بر لب داشتند اشکها صورتشان را خیس کرد. مرد سالخورده ساکت شد. به نظر میرسید دیگر قوّهای برایش نمانده که سخنی بگوید. سری به نشانهء تأیید به سوی همسرش تکان داد و او داستان را به پایان برد:
"باگذشت زمان مردم بیشتری شروع به آوردن چیزهای بیشتری کردند و ما همچنان آنها را به کسانی میدادیم که نیاز داشتند. بعد از مدّتی اطاق مجاور را ساختیم – همین مغازه را؛ که در واقع انباری است، تا حیوانات را بیرون نگه داریم. هرگز آن را قفل نکردیم. هرگز برای جنسی که میدادیم پول نمیگرفتیم. هیچ وقت که هم سابقهای را یادداشت نکردیم که چه کسی چقدر به مغازه بدهکار است. همیشه هدفمان کمک به مردمی بود که برای زیستن تلاش میکردند و نیازمند بودند. اگر بز کسی میمرد، قرار نبود که او و خانوادهاش همراه با بز بمیرند. اگر محصول کس دیگری از بین میرفت، قرار نبود گرسنگی بکشند. کاری میکردیم که به آنها کمک بشود تا بتوانند دوباره شروع کنند. الگوی مادربزرگ را عیناً ادامه دادیم. با خانوادههای یهودی، که در آن سوی روستا ساکنند، ابداً متفاوت با دیگران رفتار نمیکردیم. مادربزرگ راز شادمانی واقعی را کشف کرده بود. او معتقد بود که شادی در زیستن در جهان است نه در بودن در جهان. در نظر او شادی در روراست بودن با واقعیت روحانیمان، در خدمت به دیگران و نیرویی در اختیار خیر و نیکی بودن به دست میآمد. من و شوهرم، به این طریق حقیر خود، از الگوی او پیروی کردیم و پاداش ما احساس شادمانی بود که هر روزه در زندگی خود دریافت میکردیم."
دو روز بعد از دیدار من با دکّاندار و همسرش، مرد سالخورده مُرد. تعجّبی نداشت. آنچه که همه را متحیّر ساخت این بود که همسرش، که آشکارا هنوز در صحّت و سلامت کامل بود، نیز همزمان با او جان سپرد. کسی آنها را در اطاقشان یافت؛ مرد دکّاندار روی پتویش خوابیده و دست همسرش را در دست داشت و لبخند با شکوهی بر لبان آنها خودنمایی میکرد. تصوّر میکنم مادربزرگ در ملکوت مغازهای دایر کرده و به کمک بیشتری نیاز داشت.
مرد قصّهگو نگاهی به اطراف آتش انداخت و با صدای آرامی گفت، "بیایید الگوی مهربار و مهربانی آنها را همواره به خاطر داشته باشیم و به یکدیگر عشق بورزیم."
این داستان و قصّههایی همانند آنها، همیشه بر من تأثیر گذاشتهاند. آنها از من قدّیس نساختهاند، امّا مطمئنّاً مرا در طریق تلاش برای رشد کمک کردهاند. در کنار این داستانها، بسیاری از مردمان هستند – اکثراً مردمان عادّی – که با بیان سخنان خردمندانهء خویش درسهای ارزشمندی از فرزانگی به من آموختهاند. کار، فرزانگی و الگوی دیگران است که بخش عمدهای از این کتاب را تشکیل میدهد.
- 4761 بازدید
ارسال کردن دیدگاه جدید